رمان عاشقانه راز عمارت پارت 91
رمان عاشقانه راز عمارت پارت 91
*******
پارت نود و یکم :
سایه ی یه نفر و حس کردم که روم افتاده …
سرم و بلند کردم پسرشجاع بود . اشکام اجازه نمی داد که ببینمش…
با دستام اشکام رو کنار زدم و گفتم:
-تو چرا اینجایی؟ اومدی بدبختی من و ببینی؟
پسر شجاع- نه به خاطر بلایی که به سرت اوردم اینجام!
راز عمارت
in jokkade.ir
-هان؟
با فاصله نشست رو تاب و شروع کرد به اروم تکونش دادن و گفت:
-به خاطر تو ببین به چه روزایی که نمی افته ادم!
دوباره گیج گفتم- هان؟
راز عمارت
in jokkade.ir
پسر شجاع پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-هان و…. چون رو سرکار خانم دست بلند کردم
مجبورم دو شب تو حیاط بمونم دستوره مامانه !
-حقته!
**********