رمان تخیلی جهش در زمان پارت 84
رمان تخیلی جهش در زمان پارت 84
****
پارت هشتاد و چهارم :
بغضم ترکید. بدجوری آتیشی شدم.
پارچه رو از روی سرش برداشتم و به چهره ی خشک و سردش نگاه کردم و
گفتم
-من: آخه تو چه مرگته؟ من هنوز کلی حرف داشتم که باهات بزنم.
جهش در زمان
in jokkade.ir
اشک از چشمای خشن و عصبانیم جاری شد.
-من: مگه نگفتی… کمکم می کنی؟ مگه… مگه قرار نشد بیشتر راهنماییم کنی؟
سرمو روی پیشانیش گذاشتم.
جهش در زمان
in jokkade.ir
-من: تو هم مثل پنج تا روح جادوگر دیگه… توی قلبم جا داری! مطمئن باش.
گریه م هر لحظه بیشتر می شد .یاد وقتی افتادم که سر خیابون بهمون نگاه می کرد.
یعنی دیگه نمی تونم لبخندشو ببینم؟ یعنی دیگه نمی تونم اونو… اونو… لعنتی!
**********