رمان تخیلی جهش در زمان پارت 59

رمان تخیلی جهش در زمان پارت 59
*******
پارت پنجاه و نهم :
دستمو از روی چشمام برداشتم و با اخم به گوی سفیدی که توی کارتن بود خیره شدم.
-من: وای!
توی شیشه ی گوی، ماده ی سفید و رنگی جریان داشت
که به دیواره های شیشه ای برخورد می کرد.
بهش نزدیک شدم. دستمو روش گذاشتم و با لبخندی گفتم
-من: خیلی قشنگه!
جهش در زمان
in jokkade.ir
به نسترن گفتم
-من: خیلی زیباست! مگه نه؟
از حالت شوک بیرون اومد. کنارم ایستاد و گفت
-نسترن: آره. ازش خوشم میاد.
دیوید گفت
-دیوید: این طلسمه!
قیافش اصلا به یه طلسم نمی خورد.
به چشمای دیوید نگاه کردم و با تردید گفتم
-من: اینه؟
جهش در زمان
in jokkade.ir
سرشو به نشونه ی آره تکون داد. نسترن دستشو روی کتفم گذاشت.
-نسترن: باید چیکارش کنیم؟
راستش جوابی برای این سوالش نداشتم.
-من: خب من نمی دونم! دیوید باید این کار و بکنه! مگه نه دیوید؟
اخمی بین ابروهاش نشست و با عصبانیت گفت
-دیوید: این کار من نیست!
-من: منظورت چیه؟ اما تو اینو اختراع کردی دیگه نه؟
-دیوید: اختراع کردم اما نگفتم که بهتون کمک می کنم.
اعصابم داغون شد. صدای این پیری روی مخم قدم می زد.
**********