رمان تخیلی جهش در زمان پارت 52

رمان تخیلی جهش در زمان پارت 52
*******
پارت پنجاه و دوم :
سه نفری عین میگ میگ به سمت جلومون می دویدیم.
این قدر ترسیده بودم که حتی به پشت سرمم نگاه نکردم.
مرکا که در حال دویدن بود،گفت
-مرکا: این دیگه از کجا اومد؟
نفس نفس گفتم
-من: نمی دونم!
جهش در زمان
in jokkade.ir
صدای بلند و ترسناکش ترس تو دلم انداخت.
پامون توی گل و لای گیر می کرد و از سرعتمون می کاهید.
-نسترن: آه.
برگشتم و به نسترن که یه پاش توی خار گیر کرده بود نگاه کردم
و با چشمای درشت و پر از اشک داد زدم
-من: نسترن!هی!
شیره داشت کم کم بهش نزدیک میشد.
ده قدمیش داشت می دویید.مرکا از پشت سرم داد زد
-مرکا: الان نجاتت می دم.
جهش در زمان
in jokkade.ir
دستشو روی شونم انداخت و منو به سمت پشت هل داد و گفت
-مرکا: برو عقب.
جلوی شیره که یه متریش ایستاده بود،ایستاد
و دستاش رو بالا برد و چیزی زیر دهنش زمزمه کرد.
همون لحظه یکدفعه بدن شیر خاکستر شد.ذرات خاکستر،در هوا پخش و پلا شد.
نسترن که خیره به چشمای قرمز و بدون عنبیه ی مرکا بود گفت
-نسترن: قدرت خدا رو ببین!
**********