داستان دختر خودفروش ۱ بهمن ۱۳۹۷
داستان دختر خودفروش
**********
مادر آگاه در صدد نصیحت دخترش بر آمد چرا که این خواسته، از نظر اجتماعی امری ناپسندبوده و هست….
و این کار چنین شخصی را هر چند که دارای زیبایی و ثروت باشد، از جامعه ساقط میگرداند.
اما دختر بر رأی خود پافشاری نمود.
مادر با اصرار دخترش موافقت کرد اما به چند شرط؛ که اگر در این شرطهای مادر پیروز شد،
اختیارش در دست خودش باشد….
شرط اوّل مادر این بود که از دخترش خواست صبحگاه در جلوی قصر حاکم بایستد
و هنگامی که حاکم از قصر خارج میشود و از جلویش میگذرد، خود را بر زمین بیندازد؛
گویا که بیهوش شده است و سپس بنگرد که چه چیزی برایش رخ میدهد.
دختر شرط مادر را پذیرفت تا ببیند چه میشود..
او صبح روز بعد جلوی قصر حاکم رفت و هنگامی که حاکم بیرون شد، خود را به بیهوشی زد و به زمین انداخت.
ناگهان حاکم به سویش شتافت و او را از زمین بلند کرد و همه با اهتمام زیاد دور و برش جمع شدند.
دختر جوان تظاهر کرد که به هوش آمده است و از حاکم سپاسگزاری نمود و شتابان از آنجا دور شد
تا به مادرش خبر دهد که در امتحان اوّل پیروز شده است و امتحان دوم چه باشد…
in jokkade.ir
مادرش به او گفت: فردا هم باید به همانجا بروی و این نمایشت را به هنگام خروج حاکم که از پیشت میگذرد، اجرا کنی.
دختر چنین کرد، اما نتیجهاش با نتیجهی دیروزی فرق میکرد؛ این بار حاکم به سویش نرفت،
بلکه وزیر رفت و او را از زمین بلند کرد و دور و برش برخی از محافظان جمع شدند و حاکم اصلاً به وی توجهی نکرد!!
دختر باز چنین وانمود کرد که به هوش آمده و از وزیر تشکر کرد و رفت تا واقعهی امتحان دوم را به مادرش خبر دهد.
باز از مادرش نسبت به امتحان سوم پرسید و جواب مادر همین بود که فردا هم باید به هنگام خروج حاکم چنین کنی.
روز بعد هم دختر چنین کرد و هنگامی که خود را بر زمین انداخت،
فرمانده محافظان آمد و او را از راه کنار زد و رهایش نمود و به جز چند نفری هیچ کس نزدیک نیامد و اینها هم زود او را ترک کردند..
دختر به سوی مادر بازگشت و آنچه را پیش آمده بود، با نوعی دلتنگی و حسرت بازگو نمود
و از مادرش پرسید: آیا امتحان به پایان رسیده است؟
in jokkade.ir
مادر گفت: نه دخترم! فردا هم از تو میخواهم که چنین کاری را دوباره انجام دهی
و در آخر مرا از آنچه اتفاق میافتد با خبر کنی که این آخرین روز امتحان است!
دختر چنان کرد که مادر گفته بود؛ اما این دفعه گریان به نزد مادر آمد که امتحان روز آخر برایش سخت شده بود؛
چرا که کسی به نزدیکش نیامده بود تا او را کمک کند،
بلکه برخی او را مسخره کرده بودند و برخی دیگر بد گفته و عدهای با پاهایشان او را کنار زده بودند…
در این لحظه مادرِ فهمیده به دخترش گفت: عاقبت تمام خود فروشان همین است؛
در ابتدا همه از اشراف، ثروتمندان و… پیشت میآیند،
اما وقتی که چند روزی از آن گذشت، همه از تو متنفر میشوند، بلکه تو را مسخره میکنند.
کرامت از دست رفتهات هرگز به تو باز نمیگردد،
حتى پستترین مردم هم تو را به باد تمسخر میگیرند…
با وجود آن هنوز هم میخواهی به دنبال اینکار بروی؟
- داستان کوتاه , شعر و داستان , عبرت آموز
- 975 بازدید
- بدون نظر